مهرزاد جانمهرزاد جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
مهرسام جانمهرسام جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

پسرهای من

مامان مهرزاد و مهرسام😍😍❤️❤️

بازی وبی

مرسی مامان ماهان جونم که منو هم دعوت کردید سوالات چی بود آخه کشف رمز میکردین؟ با اینحال منم بازی 1-        بزرگترین ترس تو زندگیت چیه؟ روزی روزگاری بعد از 120 سال مهرزادم داماد شه من تنها بشم 2-       اگر 24 ساعت نامرئی بشی چه کار میکنی؟ میرم همراه بابای مهرزاد کمکش میکنم کمتر خسته بشه تو کارهاش 3-       اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5تا12 حرفت رو داشته باشه اون چیه ؟1-سلامتی همه بخصوص مامان و بابام و مهرزاد و بابای مهرزاد 2-شادی همه بخصوص مامان و بابام و مهرزاد و بابای مهرزاد 3- عاقبت بخیری هم...
16 خرداد 1392

یک شب خوب

یک شب تو شهربازی بعد از مدت ها با مامان و مادرجون و خاله های مامانم و دخترخاله های مامانم (اصولا همیشه مجردی گردش و تفریح داریم ) رفتیم شهربازی به همه بخصوص به خودم خیلی خوش گذشت سوار ماشین شارژی شدم ، گرچه خودم 2تا دارم یک موتور شارژی و یکی هم ماشین شارژی ولی ماشین های اونا فرق میکنن!!!! مامان بدبختم هم از ترس اینکه گم نشم دنبالم میدوید هنوز تموم نشده بدو بدو رفتیم آبشارش   که دیگه تاریک بود عکسم سیاه شد تصور کنید مامان منو که من تو صفم و اون بدو بدو کنار بلیط فروشی و یک چشمش به منه و بدو بدو کنار من و با من میاد تا بازیم تموم شه و دوباره همه چی برای هر وسیله تکرار میشه بعد توی قطار...
10 خرداد 1392

سفر نوروزی 1392

سفر نوروزی 1392 طبق معمول هرسال و برنامه نوروزی هر سال امسال قرار شد بریم چابهار ، اما وقتی خبر دار شدیم که جاده بم ، ریگان ، فهرج ، طوفان شن شده و مسافرها گرفتار طوفان شن شدند ازجنوب شرق کشور رفتیم   جنوب غرب کشور پنجشنبه صبح اول فروردین ساعت 10 راه افتادیم ، شب دشت ارژن فارس خوابیدیم ، صبح ساعت 10/5 رسیدیم بندر دیلم یک روز موندیم و بعد ادامه مسیر ، بندر گناوه ، بوشهر 2 روز موندیم (واقعا دریای زیبایی داره ) ، بندر لنگه یک روز و نیم موندیم و بعد بندر عباس 2   روز موندیم و پنجشنبه شب ساعت 8 رسیدیم خونه سواحل نیلگون خلیج فارس رو تو یک هفته مسافرت گذروندیم خیلی خوش گذشت   ، چه...
9 خرداد 1392

برچسب

برچسب وقتی برچسب جایی برای چسبوندن پیدا نمیکنه ناچار میشم روی صورتم و گوشم و لباسم و ... بچسبونمش ...
9 خرداد 1392

هزار و سیصد آفرین

هزار و سیصد آفرین امروز مامانی کیف مهدم رو که باز کرد یک برگه A4 پشت سفید تا شده توش بود فکر کرد طبق معمول نامه از طرف مدیر مهده که 2 باره جیب بدبختا رو خالی کنن اما وقتی بازش کرد هنر فرزند دلبندشو دید ذوق زده شده بود یک وال بود که خودم میگم کوسه که خوب رنگش زده بودم و از خاله برچسب هزار آفرین گرفته بودم شاید فکر کنید مهم نبوده ولی برای مامانم خیلی مهم بود اون قرمزه هم رد انگشت خودمه پای برگمو مهر کردم ...
7 خرداد 1392

راستگو ترین مرد دنیا

بزن دست قشنگ رو بهترین چیز برای پدر و مادر اینه که بچه اش اونو جلوی بقیه روسفید کنه منم همینکارو کردم یاد نگرفتم هیچوقت دروغ بگم قصه از اینجا شروع میشه که منو از مهد آوردن خونه بعد از استراحت و چرت بعد از ظهر مامانم دید که من جلو موهامو کوتا ه کردم با کمال خونسردی از من پرسید موهات چی شده؟ گفتم : بلند بود تو چشمام بود کوتاهشون کردم و با اشاره نشونش دادم چه جوری. مامان : کجا ؟ من : اتاق خاله فاطمه (مربی مهد ) مامان و بابام با هم حرف زدند و هردوتا موافق براینکه فردا در این مورد با مدیر صحبت کنند اونشب گذشت و روز بعد مامان وقتی منو رسوند مهد با مدیر مهد صحبت کرد و از اونجایی که به من ...
6 خرداد 1392

روز پدر مبارک

روز پدر مبارک ای طنین نام تو بر گوش من ای پناه گریه ی خاموش من همچو باران مهربان بر من ببار ای که هستی مثل ابر نو بهار پدر عزیزم روزت مبارک انشاله همیشه برقرار باشی و سایت روی سر منو مامانی اینم از زبون مامانی تقدیم به بهترین بابای دنیا (بابای خودم ) : ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن را اینقدر طولانی میکرم که برای بی تو بودن وقتی نمیماند توی این روز عزیز ، توی این لحظه های قشنگ زیباترین کلمه ای که میشه گفت یک ” دوستت دارم “ به همراه یک آسمان عشق و تمنا تقدیم به تو همسر عزیزم ، روزت مبارک اینم ...
3 خرداد 1392

عواقب بعبعی بغل کردن

عواقب بغل کردن بع بعی تعریف کردم رفتیم شهرستان اینم عواقب سوار الاغ شدن و بعبعی بغل کردن اینا جای نیش ککه(بعد از دیدن باب اسفنجی کک رو میشناسم)     من که خوبم اگه مامانمو میدیدن گریتون میگرفت ...
2 خرداد 1392

مسافرت یک روزه

یک روز خارج از شهر دیروز رفتیم شهرستان برای دیدن دایی بابام که از مکه اومده بودن بماند که مامانم چقده دروغ سر هم کرد تا تونست امروزه رو مرخصی بگیره ، (آخه به این راحتی ها نمیتونه مرخصی بگیره )    بگذریم صبح 8/5 راه افتادیم 11/5 رسیدیم اول رفتیم خونه یکی دیگه ار دایی های بابام اونجا یک گوسفند کوچولو 10 روزه داشتن و من هم منتظر فرصت بنده خدا فکر میکردن من ازش بترسم به خیالشون دیگه میشینم و از جام تکون نمیخورم ولی ای دل غافل نمیدونستن که بعبعی باید از من بترسه   کل اتاق رو دنبالش   دویدم من بدو بعبعی بدو دیگه استکان چایی ، قندون قند همه نقش زمین بودن تقصیر من...
1 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرهای من می باشد