سفر یکروزه
مسافرت به سمالی(Semali)
بالاخره عکسهای مسافرت یکروزه ما به سمالی رسید دو – سه هفته پیش عروسی دختر دوست بابا بود و ما هم دعوت بودیم ظهر پنجشنبه ساعت 4 حرکت کردیم به سمت جیرفت،شب ساعت 10 رسیدیم سمالی (بعد از جیرفت) ، جاده اش شب خیلی ترسناک بود بخصوص جاده ای که اصلا آشنایی با هاش نداشتیم،هرجور بود رسیدیم بماند که چند بار زنگ زدیم تا پیداش کردیم، منم خوابهامو تو ماشین کرده بودم و اونجا که رسیدیم سرحال بودم ، عروسی خوبی بود، خیلی شلوغ و پلوغ همه همسایه هاشون اومده بودن ، خونه هاشون سر نخلستان های خرماشون بود، حصار نداشتن، تنها 3 – 4 تا اتاق بقیه اش همش درختهای خرما ، تا چشم کار میکرد خرما بود و خرما
(البته شب تاریک بود و چیزی معلوم نمیشد اینها رو فردا صبح دیدیم) به همین خاطر من خیلی راحت گم میشدم دیگه مامان که حوصله اش سر رفته بود آخه آشنایی نبود که بشینه باهاش حرف بزنه و از تر س اینکه نکنه جایی برم و دیگه پیدام نکنه همیشه دنبالم بود دیگه کاری نبود که نکنم، از دیوارهای نصفه و نیمه سنگی بالا رفتم، به گوسفند اونجا بود غذا میدادم سوار موتور شدم و موتور از زیر در رفت و شانس آوردم موتور رو پام نیوفتاد، بنده خدا همکار بابا همش به مامان میگفت شما بشینید من مواظبشم ولی از اونجایی که مامان میدونه که من چه آتیشیم گفت خودم مواظبش میشم ، ساعت 12 – 1 شام دادن، اینجوری که میگفتن 950 نفر شام داده بودن ، چلو گوشت بود ، خیلی خوشمزه بود من تا ته ظرف غذامو خوردم و مارو بردن 1 خونه دیگه تا شبو بخوابیم، کنار خونه پر قورباغه بود من و مامان با سنگهای کوچیک دنبالشون کردیم و اونا می پریدن و من هم از ته دل می خندیدم
صبح فردا وقتی بیدار شدیم و اومدیم بیرون با اینکه هوا شرجی و گرم بود منظره های درختهای خرما رو میدی دلت باز میشد ، دلت می خواست تو اون فضا فقط نفس بکشی، بوی نون تازه ، بوی گیاه های کوهی ، زنهای روستایی با لباسهاشون یکی شیر گوسفند میدوشید، یکی نون می پخت، یکی مرغاشو از تو لونه بیرون میاورد، خوب بود و زیبا،همکار بابا اومد دنبالمون و مارو برد درختهای خرماشو ببینیم و دیگه عکس داریم.( عکسها بدون شرحه هرجا نامفهوم بود بگید توضیح میدم )
و یک روز خوب دیگه با بابایی مهربون