تاسوعا و عاشورای 92
تاسوعا و عاشورای امسال ما(92)
طبق روال همیشه رفتیم شهرستان، امسال عزیز و عمه سمیرا و آقا بزرگ هم همراه ما تو یک ماشین بودند، صبح ساعت 5/5 راه افتادیم تا صبح زود برسیم !!!
خورشید تازه داره طلوع میکنه تو جاده ایم!!!
صبح ساعت 8/5 رسیدیم گوسفند میکشتن تا نذری روز عاشورا رو آماده کنن، اول خونه عمو بابام بودیم بعد رفتیم خونه عمه بابام بماند که دیگه با دوستام که نوه های عمه بابام میشدن چه آتیشی نسوزوندیم اینقده شیطونی کردیم تا عمه بنده خدا به مامانم گفت چه بچه شلوغی دارید؟ مامان و بابام هم ذوق میکردن چون یکدونه بچشون از خجالت همه بچه های شیطون اونا دراوومده بود، یک باغ اناری بزرگ هم سر خونشون دارن که توش مرغ بود، مامان اومد ببینه دارم چیکار میکنم دید گلو مرغ رو گرفتمو به بقیه نشونش میدادم آخه اونا میترسیدن مرغ بگیرن تو دستشون، دهن مرغه یک متر باز شده بود و چشماش داشت سفید می شد اگه مامان دیر رسیده بود خفه شده بود.
تاسوعا ظهر خونه دایی بابام بودیم نذری آبگوشت بود و برنج تا ته غذاهامو خوردم اونجا بود که مامان یادش اومد برام لباس برنداشته غیر از همین پیراهن سیاهی که تنم بود
شب تا سوعا همه خونه عمو خدابیامرز بابام جمع بودن و کمک میکردن تا گوشت نذری رو خرد کنن تا برای آبگوشت فردا آماده بشه
آقا بزرگ در حال گوشت خرد کردن
بابا و عزیز در حال گوشت خرد کردن
من و دوستام شب تاسوعا داریم بن تن نگاه میکنیم پلک هم نمیزنیم و حالیمون هم نمیشه یکی داره ازمون عکس میگیره
به ترتیب از راست به چپ: فائزه خانم، آقا رضا، من(مهرزاد)، علی آقا ،رضوان خانم
بعد از گوشت خرد کردن همه دیگه تو پذیرایی جمع شدن و پسر عمه بابام شروع کرد با منو علی بازی کردن و با متکا بهمون میزد همین بازی باعث شد من تعادلمو از دست بدم و با صورت تو دیوار بخورم ، دندون جلوم لق شد، لب پایینم از تو پاره شد و خون اومد و دندون پایین هم لق شده و خیلی گریه کردم و با همون گریه خواب رفتم و دیگه به عزاداری نرسیدیم
خواب بعد از گریه
روز بعد (روز عاشورا) صبح بیدار شدیم بعد از صبحانه خوردن آماده شدیم بریم همراه هیئت عزاداری
صبح عاشورا مامان گفت وایسا دوتا عکس بگیرم برات یادگاری بمونه دو تا فیگور هنری من
شال سبز رو مامانبزرگ مامان که عزیز صداش میزنم از کربلا آورد به این نیت که یکی از نوه هاش پسر شه و اونو تاسوعا و عاشورا گردنش ببنده و از اونجایی قسمتش نبود که نوه پسر داشته باشه و من اولین پسر خانواده بودم اون شال رو به من داد و خواست که هر تاسوعا و عاشورا گردنم ببندمش
اینجام کنار فاضل کوچولو پسر پسرعمومی بابام هر بلایی به سرش می آوردیم فقط میخندید
حیاط خونه پسر عموی بابام
رفتیم عزاداری تا 1جاهایی همراه هیئت رفتیم ولی به خاطر وضعیت مامان زود برگشتیم و رفتیم مسجد محل تا بقیه برسند، از در و دیوار و پشتی و مهر های مسجد همه چی برای خودمم اسباب بازی درست میکردم،
اینجا مسجده محله
اینجا با مریم جون دختر عمه که دوتایی مسجد رو روسرمون گذاشتیم مامان فیلمهاشو نگه داشته تا بزرگ شدم نشونم بده
عصر همون روز هم برگشتیم اینهم از عاشورا و تاسوعای ما