مسافرت یک روزه
یک روز خارج از شهر
دیروز رفتیم شهرستان برای دیدن دایی بابام که از مکه اومده بودن بماند که مامانم چقده دروغ سر هم کرد تا تونست امروزه رو مرخصی بگیره ، (آخه به این راحتی ها نمیتونه مرخصی بگیره )
بنده خدا فکر میکردن من ازش بترسم به خیالشون دیگه میشینم و از جام تکون نمیخورم ولی ای دل غافل نمیدونستن که بعبعی باید از من بترسه
کل اتاق رو دنبالش دویدم من بدو بعبعی بدو دیگه استکان چایی ، قندون قند همه نقش زمین بودن تقصیر من نبود ها تقصیر بعبعی بود اگه نمیدویید منم نمیدوییدم
بنده خدا خیلی تعارف کردن ببریمش ولی نه جایی برا نگهداریش بود و نه میتونستیم شیرش بدیم اگرچه مامانی خیلی دوست داشت بیاریمش اما بابام مخالفت کرد من که خیلی گریه کردم
تا 12/5 اونجا موندیم بعد رفتیم خونه میزبان اصلی
اونجا 2تا کوچولو دیگه بودن مامان هم تو رودربایستی گیر کردن و نمیتونستن چیزی بگن دیگه تصور کنید من چه کردم
نیم ساعت بعد از اینکه نشسته بودن و دیدن که پیدام نیستم دنبالم گشتن و تو کوچه کنار یک تپه خاکی پیدام کردن که نشسته خاک بازی میکردم
اومدیم داخل و دست و صورتم و لباسهامو تمیز کردم و نیم ساعت بعد تو باغچه خاک بازی میکردم
دیگه موقع ناهار رو موتور بودم و ...
خدا به مامانم صبر بده
بعد از دو سه ساعتی دوباره برگشتیم خونه اولی و این بار من الاغ دیدم و سوارش شدم مگه من از چیزی میترسم
دو تا پاهامو میزدم به پلوهاش میگفتم :« بلو ، بلو» یعنی برو، برو
دیگه موقع برگشتن به صندلی ماشین نرسیدم و خواب رفتم