مهرزاد جانمهرزاد جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
مهرسام جانمهرسام جان، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره

پسرهای من

مامان مهرزاد و مهرسام😍😍❤️❤️

یک روز خوب باباباجونم

1392/6/10 8:57
نویسنده : مامان حدیث
283 بازدید
اشتراک گذاری

یک روز خوبه خوبه خوب

بابای مهربونم که بعد از چند روز رسیده بود خونه و صبح دوباره باید برمی گشت سر کار، صبح جمعه ساعتای 10/5 11  به مامانم گفت : عیال ناهارو بردار و جمع کن بریم بیرون،امروز گرمه، اینجام بیکاریم بریم دور دوری بزنیمcloob (28).gif

 مامان هم گفت : چشم آقاsmiley

مامان که خبر نداشت، برای ناهار پلو خورشت کرفس درست کرده بود.تا 12 که پلوهاش دم کشیدن و خورشتاش جا افتادن و سبدمونو پر از خوراکی کردیم و رفتیم.

اینجا جنگله، تا رسیدیم همکار بابا زنگ زد که بیا دستگاهمون از کار افتاده، بابا تلفنی حلش کرد تا روزمون خراب نشهsmiley

اما بدو بدو اول ناهار خوردیم تا اگه مجبور شد برگرده ناهارشو خورده باشه ولی نرفت

اما حالا من، از شیطنت هام چی بگم بعد از ناهار پاشدم دور دوری بزنم،


جنگل1

که گم شدم نه اینکه گم شده باشم چون مامانم دورادور هوامو داشت و اومد منو برگردوند از ترس گم شدن دیگه از کنارشون دور نشدم، بعد از 2 دقیقه میوه های درخت سرو رو چیدم


جنگل2

آوردم با مامانم بازی کردیم، تا سرم گرم باشه و اینجوریم جلو چشم مامان بودم


جنگل3

 

جنگل4

بعد از 10 دقیقه که سرگرم بودم ، پاشدم 2باره برگهای کاج رو که روزمین ریخته بودن و جمع می کردم


جنگل5

که بابا گفت بیا برا کلاغ ها خونه بسازیم شب بیاد تو لونه اش بخوابه

لونه ساختیم و من براش با سنگ های بزرگ بزرگ براش بالش و پتو هم درست کردم و گفتم اگه سردش بشه چی


جنگل7

نه اینکه کنار سکو شیب بود خوردم زمین و زانوم زخم شده که بابا می خواد کمک کنه و دستمو بگیره


جنگل8

بعد هم ماشین شارژی مو آوردم و بابابا جونی رفتیم دور دور تا ساعت 4 که دیگه جمع و جور کردیم و رفتیم خونه عزیز که من تو ماشین رو صندلی عقب که  ماشین شارژیم بود کف ماشین خروپفم هوابود،

اینو نوشتم تا هیچوقت یادم نره اگه بابام نیست و کارش جوریه نمیتونه همیشه کنارمون باشه ولی وقتی هم هست بهترین بابای دنیاست.(309).gif


جنگل6

خاطرات شیرین مهرزاد و بابا و مامان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (32)

حدیث مامان پرهام
13 شهریور 92 12:48
به به همیشه به شادی و گردش مهرزاد جونم......دست مامان و بابا درد نکنه که اینقد هوای این اقا کوچولو رو دارن و یه کار میکنن تا همیشه شاد و خو ش باشه........ناس ناسی مواظب خودت باش




ممنون چشم خودم نباشم مامان و بابا مواظبند


مامان عرفان
13 شهریور 92 13:40
عزيزم ايشالا خدا مهرزاد جان را براي شما و تو و باباي خوبش را بر مهرزاد جان نگهداره .


مرسی خانمی ان شاله خداوند شما و همسری مهربونتون رو هم برای آقا عرفانمون نگه داره
مامان عرفان
13 شهریور 92 13:40
ايشالا هميشه كنار هم باشيد و خوش باشيد .


ممنون عزیزم
ازاده
13 شهریور 92 14:26
قدر این مامان و بابا را بدون عزیزم.امیدوارم خدا همیشه سا یه ان ها را بالا سرت نگه داره


انشاله خدا سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچه اش کم نکنه
مامان عسل
13 شهریور 92 22:19
همیشه به گردش و تفریح عزیزم


مرسییییییییییی
فرناز خاله آرسن جون
15 شهریور 92 12:51
همیشه به گردش و شادی ایشالله همیشه کنار هم اینجوری روزای پر از خاطره و شادی باشه براتون


مرسی ازتون انشاله
خاله هدی
16 شهریور 92 9:30
عزیییییییییییزم ایشالله همیشه به گردش قربون اون گریه هات




خدا نکنه خاله جون


مامان عرفان
17 شهریور 92 9:47
عزيزم آخه چرا مواظب نبودي و افتادي و پات زخم شده ؟
نكنه تو هم مثل عرفانه من شلوغي ؟؟


نه خاله جون شلوغ!!!!!!!!
اون برای یک دقیقه است، بگو آتیش
مامان عرفان
17 شهریور 92 9:48
عزيزم مهرزاد جونم چرا آخه مواظب خودت نبودي و افتادي و پات زخم شده ؟؟؟ نكنه تو هم مثل عرفان من شلوغي ؟؟؟
مامان عبدالرحمن واویس
17 شهریور 92 18:53
همیشه خوش باشید عزیزم


ممنون خانمم
مامان عرفان
18 شهریور 92 12:19
عزيــــــــــــــــــــــــــــــزم ايشالا همه روزهاتون خوب خوب خوب خـــــــــــــــــــــــــــــــــــوب باشه


ممنون خانم جون
مامان عرفان
18 شهریور 92 12:21
ميوه هاي درخت سرو بالاخره به يك دردي هم خوردن . خوبه كه لااقل مهرزاد جان ما را سرگرم كردن .


بله به اندازه 2 دقیقه یکجا ثابت نگهش داشت
آیسان مامان ماهان
20 شهریور 92 11:23
چه روز زیبا و خوشی ،خوشحالم براتون حسابی خوش گذشته


آره حسابی خوش گذروندیم
آیسان مامان ماهان
20 شهریور 92 11:40
چه بابای مهربونی،که از کمترین فرصتها بهترین استفاده ها رو میکنین برای باهم بودن


تورو خدا بابا به این مهربونی دیده بودید؟
آیسان مامان ماهان
20 شهریور 92 11:47
ای جونم مهرزاد جونم که اوف شدی خاله ،،ایشالله زخمت زود خوب شه...


گریه به اندازه 20 ثانیه بود بعد 2باره روز از نو و بدو بدو از نو
آیسان مامان ماهان
20 شهریور 92 11:48
چاکر خونواده،،چه خونواده باحالی،این مامان خانومم که از خانومای عهد بوقه


ما افتخار میکنیم به عیال بودنمون حالا کجامون عهد بوقیه؟
مامان عرفان
21 شهریور 92 8:56
آقا مهرزاد جان الان كلاغها حتما خيلي خوشحالن كه تو براشون لونه ساختي


آره خاله جون منم همینو میخواستم باور کنید تا 3روز از مامانم احوال کلاغ ها رو میپرسیدم
مامان عرفان
23 شهریور 92 10:22
خانومم چكار مي كني ؟ كجايي؟؟


هستم ولی دیر به دیر میام
آیسان مامان ماهان
23 شهریور 92 12:23
سلام مامان مهرزاد جونم خوب و خوشین خودتو خونواده با صفات...ممنون عزیز از حضور گرمت


خواهش میشه این حرفا چیه؟
آیسان مامان ماهان
23 شهریور 92 12:29
عزیزم شرمنده که این پست آخریم یه ذره دردناک بود و ناراحتتون کرده بود..جبرانی یه پست الان گذاشتم


به به بدو بدو اومدیم دنبال پست جدید
آیسان مامان ماهان
23 شهریور 92 12:30
خانوم خانوما ،انگار شمام خوشتون اومده از بدو بدو من دنبال ماشین همسری و پسملی،،وااااااااااااااا من دوست توام یا ماهان...


هنوزم که تصورشو میکنیم دنبال ماشین میدویدی لبخند اونم از مدل ژکوندیش رو لبمون مینشیند
آیسان مامان ماهان
23 شهریور 92 12:31
جون دلم عزیزم اینکه گفتم از خانومای عهد بوقی برا اون بله آقات بود بیا ببین خودم چه کدبانوگری دارم میکنم تو مسافرت برا آقامون


هوای آقامون داریم دیگه خوبه سوسول باشم و هی ناز کنم
خودت که داری میبینی عاقبتش چی میشه؟
آیسان مامان ماهان
23 شهریور 92 13:11
سلام عزیزم آره من هم یه ساک لباس براش برمیدارم اما بازم کم مییاد ..دوباره باید برم براش خرید یا مث پست قبلیترم سفر به مراغه لباس خودمو تنش کنم


منم همینجور دقیقا انگار همه پسرا همینجورین
آیسان مامان ماهان
23 شهریور 92 13:13
باشه خوشحالم که خنده به لبت اومده از این به بعد ماراتونی دنبالشون میدوا م تا لبخندت به قهقهه تبدیل بشه


پستشو بذاری ها بیام ببینم
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 شهریور 92 16:33
سلام عزیزم
خوبید ؟من عاشق این جور خانواده هام که هراز گاهی کاررو رها می کنند وبا هم می زنند بیرون وبا هم صفا می کنند الهی همیشه شاد باشین ودلتون از غصه دور.



مرسی که مارو مهمون نگاه گرمتون کردید و ممنون از دعای خیرتون
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 شهریور 92 16:37
وای خداجونم این مهرزاد چه نازنین عزیزم تو فکر سرما خوردن کلاغها هم هست قربون دل رئوفت برم خاله
اما عزیزم آخرش ببین چی شد پاهای نازت زخمی شدن الهی بمیرم
ولی خدارا شکر که خیلی بهتون خوش گذشته


ممنونم خاله جون
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 شهریور 92 16:38
مامانی مهربون پسرت خیلی آقاست خدابراتون حفظش کنه ممنون که بهمون سرزدید انشالله همیشه شاد باشین


ممنون خانم ماشاله فاطمه خانم شمام خانمه
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 شهریور 92 16:39
با اجازه لینکتون می کنم اگه شما هم این افتخارو بدید خوشحال میشم


حتما با فتخار لینک شدید
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 شهریور 92 16:44
وای عزیم مهرزاد وفاطمه من هم سن وسالن میگم خاله شما هم لجبازی می کنید؟


اوه خاله جون خبر نداری دیوانه میکنم این مامان بدبختو
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
27 شهریور 92 5:34
سلام عزیزم همیشه به گردش و شادی کاش بابات بتونه بیشتر پیشت باشه تا بهتون انقدر خوش بگذره که نگو اخ خاله جون الهی بمیرم چرا مواظب نبودی خوردی زمین


کاشکی دیگه اگه من زمین نخورم کی بخوره؟
مامان عرفان
27 شهریور 92 9:17
ماماني منتظر پستهاي جديد هستيم . پس كجاييد ؟


همین دوروبرا میایم زود زود
مامان عبدالرحمن واویس
30 شهریور 92 18:18
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرهای من می باشد