یک روز خوب باباباجونم
یک روز خوبه خوبه خوب
بابای مهربونم که بعد از چند روز رسیده بود خونه و صبح دوباره باید برمی گشت سر کار، صبح جمعه ساعتای 10/5 – 11 به مامانم گفت : عیال ناهارو بردار و جمع کن بریم بیرون،امروز گرمه، اینجام بیکاریم بریم دور دوری بزنیم
مامان هم گفت : چشم آقا
مامان که خبر نداشت، برای ناهار پلو خورشت کرفس درست کرده بود.تا 12 که پلوهاش دم کشیدن و خورشتاش جا افتادن و سبدمونو پر از خوراکی کردیم و رفتیم.
اینجا جنگله، تا رسیدیم همکار بابا زنگ زد که بیا دستگاهمون از کار افتاده، بابا تلفنی حلش کرد تا روزمون خراب نشه
اما بدو بدو اول ناهار خوردیم تا اگه مجبور شد برگرده ناهارشو خورده باشه ولی نرفت
اما حالا من، از شیطنت هام چی بگم بعد از ناهار پاشدم دور دوری بزنم،
که گم شدم نه اینکه گم شده باشم چون مامانم دورادور هوامو داشت و اومد منو برگردوند از ترس گم شدن دیگه از کنارشون دور نشدم، بعد از 2 دقیقه میوه های درخت سرو رو چیدم
آوردم با مامانم بازی کردیم، تا سرم گرم باشه و اینجوریم جلو چشم مامان بودم
بعد از 10 دقیقه که سرگرم بودم ، پاشدم 2باره برگهای کاج رو که روزمین ریخته بودن و جمع می کردم
که بابا گفت بیا برا کلاغ ها خونه بسازیم شب بیاد تو لونه اش بخوابه
لونه ساختیم و من براش با سنگ های بزرگ بزرگ براش بالش و پتو هم درست کردم و گفتم اگه سردش بشه چی
نه اینکه کنار سکو شیب بود خوردم زمین و زانوم زخم شده که بابا می خواد کمک کنه و دستمو بگیره
بعد هم ماشین شارژی مو آوردم و بابابا جونی رفتیم دور دور تا ساعت 4 که دیگه جمع و جور کردیم و رفتیم خونه عزیز که من تو ماشین رو صندلی عقب که ماشین شارژیم بود کف ماشین خروپفم هوابود،
اینو نوشتم تا هیچوقت یادم نره اگه بابام نیست و کارش جوریه نمیتونه همیشه کنارمون باشه ولی وقتی هم هست بهترین بابای دنیاست.
خاطرات شیرین مهرزاد و بابا و مامان