خاطرات مامان
خاطرات و حرفهای مامان
وقتی بر میگردم به سالهایی که گذشت نیم نگاهی میندازم خیلی خاطرات چه با تو یا بدون تو پیش چشمام رژه میرن،حالا که داره یک عضو جدید به خونواده مون اضافه میشه اون خاطرات برام تداعی میشه، روزهای با تو بودن زیباترین روز های خاطرات زندگیمه، بعد از اینکه 3سال از عروسی من و بابات گذشته بود دیگه افتادیم تو این فکر که 1 نی نی میتونه زندگیمونو شیرین کنه و از یکنواختی دربیاره ، خیلی انتظارتو کشیدم 1سال شد که منتظرت بودیم، دیگه منو بابا خسته شده بودیم بابا عصبی شده بود من از بابات بدتر بودم، حتی آقا جون نذر کرده بود هر ظهر جمعه تا 40 تا جمعه غسل جمعه بکنه تا تو جوجه رو خدا بهمون بده، خودم ختم آیت الکرسی برداشته بودم ، هر عصر جمعه تا 40 جمعه ختم دعای سمات برداشته بودم، قربون خدا برم که بزرگیش خیلیه، سال 88 وقتی مسافر بودیم و همراه مادر جون و آقاجون و خاله هدی رفته بودیم بروجرد، موقعی که انتظارتو نمیکشیدیم خدا مهربون تورو به من داد تا خیلی حرف و حدیث ها تموم شه، تو سفر وقتی رسیدیم شیراز حرم شاهچراغ دعا کردم که سال دیگه با بچه بیام زیارتش، باباتم همین دعا رو کرده بود( البته بعدها فهمیدم این نذرو کرده )، کرمان که رسیدیم دیگه فهمیدم 1 فرشته کوچولو تو بطن من داره بزرگ میشه ، من ویار نداشتم ولی سرفه میزدم و از سرفه های زیاد حالم بد میشد، همه جور دکتری رفتم، همه میگفتن تو مسافرت مریض شدم اونم به خاطر طوطی مادرجون بود که همراهمون بود، انواع و اقسام آمپول های ضد حساسیت رو زدم امام خوب نمی شدم اخه اینها همه به خاطر تو کوچولو بود، کم کم خوب شدم اون موقع دیگه میدونستم تو وجود داری، وقتی جواب آزمایش مثبت بود اول بابا فهمید جواب آزمایشو نشونش دادم و گفتم اینم از نی نی ، جواب آزمایشو گرفت و یک کم زیرو رو ش کرد و اشک توچشماش حلقه زده بود گفت : مواظب خودت باش.
بعد 2تا عمه هات فهمیدن ،بعد زنگ زدم به مادرجون گفتم،
بعدش رفتم دکتر، منو فرستاد سونو ، دکتر سونو به من گفت قلب نداری، رفتم پیش دکتر گفت 1 هفته استراحت کن اگه باز قلب نداشت بیا دارو بدم بکنش، دنیا رو سرم خراب شده بود ، اشک میریختم، بعد از 1سال انتظار باید ازت جدا بشم، 1هفته مرخصی گرفتمو تو خونه مادرجون استراحت کردم، بعد از 1 هفته رفتم پیش 1دکتر دیگه اون خودش دستگاه داشت، بهش گفتم چی شده وقتی سونوم کرد شروع کرد به خندیدن و گفت بچه به این قشنگی قلبش میزنه چه جوری قلب نداره.
بابات بیرون مطب کل خیابون آسفالت رو خاک کرده بود از بس که قدم زده بود وقتی با مادرجون از مطب اومدیم بیرون قیافه های مارو دید خوشحال شده بود،منم برگشتم سر کار و دکترمو عوض کردم و دیگه طبق دستور همون رفتم جلو، ماه 7 بارداریم بود که وقتی دکتر سونوم کرد تا جنسیت تو معلوم شه، گفت، دختره، ولی 1چیزی ازش آویزونه نمیدونم چیه؟ تو این مدت بابا به خاطر کارش کم پیشم بود و همش خونه مادرجون بودم، بهش زنگ زدم و گفتم که چی شده، گفت برو بیرون سونو، رفتم بیمارستان دولتی دکتر زنان (دکتر قزوینی 1 آقای توپولی و شکم گنده که دکتر مادر جونم بوده موقع زایمان ما 3تا ) داشت از در میومد بیرون جلو کلینیک گیرش آوردم و ازش خواستم برام سونو بنویسه، ناگفته نماند که با مادر جون رفتیم 2-3 تا لباس دخترونه برات خریدیم.وقت سونو که داشتم با مادرجون رفتیم 1 TV کوچیک جولو من بود ووقتی دکتر تو رو میدید منم میدیدمت، همه جیتو نشونم داد، مغزت ، قلبت، ریههات، ستون فقراتت هنوز نامه سونو رو برات نگه داشتم که بزرگ شده نشونت بدم.
ورسید پایین و گفت که نی نی مونم پسره
منو مادرجون ذوق زده بودیم آخه تو اولین نوه پسری تو خونواده مامان و اولین نتیجه پسری تو خونواده مامان و اولین نوه پسری تو خونواده بابایی بودی، خدا از این بهتر چی دیگه می تونست به من بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اومدیم بیرون به بابات زنگ زدم و گفت گفته همه چیت سالمه و داشتم تعریف میکردم که دیگه طاقت نیاورد و گفت اینا رو ولش کن میدونم سالمه بگو چیه ؟ گفتم پسره حسشو پشت تلفن درک میکردم خداحافظی کردیم ، نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت به همه گفتم بچه ام پسره. حتی عمه سرورت اصفهان و عمو محسنت بندر عباس
سیسمونی رو با بابات انتخاب کردیم و مادرجون مهربون همه چی برات خرید و هیچی برات کم نذاشت، ماه آخر بارداری من تا ساعت 6 شب دفتر بودم و طراحی روزنامه داشتم، و شبم نوبت دکتر داشتم، رفتم دکتر سونو کرد و گفت که آب دور بچه کم شده، برو بیرون سونو، منم رفتم و دکتر بیرون هم سونو کرد و تایید و کرد و از اونجایی که خدای مهربون همیشه با من بوده و هست، برحسب اتفاق انگار که به بابات الهام شده باشه شب اومده بود تا به من سر بزنه رفتم نتیجه رو نشون دکتر دادم گفت برو بیمارستان برا فردا صبح وقت بگیر تا عمل کنم،!!! من و بابات و مادرجون رفتیم بیمارستان ارجمند و دکتر گفت برو شام نخور، کاراتو بکنو بیا، من تمام بدنم میلرزید، فشارم پایین افتاده بود، ساعت 11 دوباره برگشتیم بیمارستا ن بابا رفت خونه استراحت کنه چون همش تو جاده بود و چشماش سرخ بود و منو مادرجون خوابیدیم تو 1 اتاق و 1 دستگاه رو شکمم که ضربان قلب تو رو تا 1 ساعت کنترل کنه و نوار قلب ازت گرفتن و ساعت 8 فردا صبح من رفتم تواتاق عمل و ساعت 9 تورو آوردن بیرون و 10 منه نیمه به این دنیا بود و نبودوولی یادمه اولین سوالی که موقع بهوش اومدن از پرستار پرسیدم این بود که تو پسر بودی با دختر؟
بعدش دیگه بابا تو صدا میزدم، وقتی بهوش اومدم بابات و مادرجون برام اتاق خصوصی گرفته بودن تا راحت باشیم و از بابات پرسیدم بچه ام خوشکله ، گفت مثل ماه میمونه، بعد دادن من شیرت دادم،روز بعد مرخص شدم.
تا حالا اینارو برات نه گفته بودم و نه نوشته بودم ، اما عکسهاتو که برات بذارم میبینی خودت چقدر بزرگ شدی و حالا برا خودت مردی شدی. حالا برنامه که نگاه میکنی وقتی موقع تبلیغاش میشه میای و رو شکم منو بوس میکنی میگی نی نی خوبه بعد فشارش میدی میگی دوسش دارم، منم تو رو بوس میکنمو میگم قربونت بشم منم تورو خیلی دوست دارم.