یک شب خوب
یک شب تو شهربازی
بعد از مدت ها با مامان و مادرجون و خاله های مامانم و دخترخاله های مامانم (اصولا همیشه مجردی گردش و تفریح داریم ) رفتیم شهربازی به همه بخصوص به خودم خیلی خوش گذشت
سوار ماشین شارژی شدم ، گرچه خودم 2تا دارم یک موتور شارژی و یکی هم ماشین شارژی ولی ماشین های اونا فرق میکنن!!!!
مامان بدبختم هم از ترس اینکه گم نشم دنبالم میدوید
هنوز تموم نشده بدو بدو رفتیم آبشارش که دیگه تاریک بود عکسم سیاه شد
تصور کنید مامان منو که من تو صفم و اون بدو بدو کنار بلیط فروشی و یک چشمش به منه و بدو بدو کنار من و با من میاد تا بازیم تموم شه و دوباره همه چی برای هر وسیله تکرار میشه
بعد توی قطار با الینElin ( نوه خاله مامانم) نشستیم
اینجا من عصبانیم که چرا راه نمی افته اخمهامو ببینید
سوار اسب های پرنده هم شدیم و اینقده تند میچرخید که سرمون گیج و ویجی شد
و در یک ثانیه مامان چشمش از من غافل شد و یک آن که نگاه کرد کنار استخر بزرگ آب بودم که اگه نگرفته بودم خدا میدونست اون شب چه اتفاقی می افتاد خدای نکرده
بعد رفتیم سفینه شدیم چون نمیذاشتن تنها سوار شم مامانم هم نشست کنارم ولی تا وقتی پایین اومدیم جیغ میکشید و من میخندیدم وقتی هم اومدیم پایین بهش گفتم : کیف کردم!!!
بعد رفتیم شام و بعد نوبت ماشین برقی شد و من کنار مامان نشستم اینجا بود که مامان سوء استفاده کردند
و بازی آخر جامپر بود که به قول مامانم بیشترین انرژیم اونجا خالی شد از بس بپر بپر کردم
ساعت 12/5 که برگشتیم به صندلی ماشین نرسیدم و خواب رفتم بسکه دویدم
این بود قصه یک شب خوب و خوش کاش بابام هم بود بیشتر خوش میگذروندیم