مهرزاد جانمهرزاد جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
مهرسام جانمهرسام جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پسرهای من

مامان مهرزاد و مهرسام😍😍❤️❤️

تولد4 سالگی مهد

تولد 4 سالگی هرسال تو هر ماه مهدمون برای متولدین اون ماه جشن تولد میگیره، امسال هم زحمت کشیدن و آذر ماه تولد گرفتن(5تومان از خونواده ها گرفتن )به من هم کادو تولد یک پازل 45 تیکه دادن که تقریبا 1 ساعت طول کشید تا مامان درستش کرد این از کیک تولد این من   اینم من و دوستای متولد آذر اینم من و دوستای مهدم وقتی از مهد اومدم پامو کردم تو 1 کفش که برام کادو بگیرید حالا مامان قسم و آیه که برات 1 چیز خوب برا تولدت میگیرم قبول نکردم که نکردم تا شب طول کشید تا بلاخره بابا 1 تفنگ برام خرید ...
24 دی 1392

برف بازی

برف بازی سال 92 خداروشکر سال پر خیر و برکتی بود، بعد از چند سال برف روی شهرمون رو سفید کرد و ما هم برف ندیده ، نهایت استفاده و برف بازی رو کردیم عکسهای سری اول تو مموری گوشی باباست که هرچی میگیم بده نمیده، سری دوم برف بازی رو مامان گرفت بعد از اولین برف برای برف بازی 3 تایی رفتیم سیرچ، همه به مامان التماس که نرو با این وضعیت کجا میری، مامانم هم گفت بعد از چند سال برف اومده بچم برف رو ببینه بازی کنه، بماند که جاده بسته بود و برادران نیروی انتظامی نمیگذاشتن کسی بره، و ما بعد از چند بار دور زدن و رفتن و اومدن با کارت خبرنگاری مامان رفیتم تو محوطه برف بازی، بیخبر از همه جا خاله های مامان هم بودن،به خاطر همین جمعمون جمع شد...
23 دی 1392

دختر مامان

 دخمل مامان وقتی مثل یک فرشته خوابم خونمون از همیشه ساکت تره، مامانی تنهایی دق میکنه این میشه که دقیقه به دقیقه میاد بالای سرم و صدام میزنه: مهرزاد، مهرزادم، قندم ، نباتم، آب نباتم، یکی یکدونه، گل گلخونه، چراغ خونه، گل پسرم ، تاج  سرم،..." اما انگار نه انگار، همه جا رو آب ببره ، مهرزاد رو خواب میبره این میشه که مامان دست به کار میشه و اذیت میکنه، قلقلک میده، ناز میکنه، بوسم میکنه و هر کاری که باعث بشه بیدار بشم و نمیشم یک روز عصر هرکار کرد من بیدار نشدم و نتیجه اش این شد   وقتی بیدار شدم و عکسهامو دیدم دستمو زدم به کمرمو گوشی مامانو نشونش دادم و عصبانی گفتم من دخ...
18 دی 1392

یلدا مبارک

محفل آریاییتان طلایی ، دلهایتان دریایی ، شادیهایتان یلدایی ، پیشاپیش مبارک باد این شب اهورایی روی گل شما به سرخی انار ...
30 آذر 1392

ضربه خوردن تو مهدکودک

از دست این مهدکودک ها روز دوشنبه 12 آذر ماه طبق معمول هر دوشنبه از طرف مهد باید میرفتیم  کلاس ژیمناستیک، ساعت 12 مدیر مهد زنگ میزنه به مامانم و میگه نگران نشید ها مهرزاد خورده زمین 1کم صورتش زخم شده کی میاین دنبالش؟ مامانم هم زنگ به آقا جون و اون میاد دنبالم  و تا 1/5 که مامان میرسه خونه میبینه واویلا پسرش چه بلایی به سرش اومده ، خدا بهش رحم کرده و زنگ میزنه تو مهد و هرچی دلش میخواد به مهد و مدیر و مسئول اونجا حواله میکنه جزئیات رو هیچوقت برای مامانم تعریف نکردم ولی اینجوری که از شواهد معلوم بود و یک کم برای مامان تعریف کردم موقعی که می خواستیم سوار سرویس بشیم بچه های بزرگتر همدیگه رو هل میدن و به من تنه م...
28 آذر 1392

این روزهای ما

این چند روز ما خداروشکر حال مامانی خیلی بهتر شده، جواب آزمایش غربالگری هم رسید مشکلی خداروشکر نی نی مون نداره،  4/5 دیگه مونده تا زمینی بشه قبل از ماه محرم و صفر عروسی دعوت بودیم و حسابی خوش گذروندیم منم مثل همیشه 1جا بند نبودم و مامان و مادرجون دنبالم بودن تا از در بیرون تالار بیرون نرم و گم نشم به هزار بهونه 1 جا نگهم داشتن اول مراسم که هنوز عروس و داماد نیومده بودن من اون وسط دلبری و هنر نمایی میکردم این هم عکسهای همون مراسم       و این هم فیلم اون مراسم     فردا کل وب مهرزاد فیلتر میشه       &...
28 آذر 1392

4 سالگی

تولد 4 سالگی دارم یواش یواش مرد میشم مامان که به قد و بالام نگاه میکنه کلی عشق میکنه با یکی یکدونه اش. وقتی یادش میاد فرشته کوچولویی که یک زمانی تو دلش وقتی تکون میخورد و از رو شکم تکون خوردناش معلوم بود و همه رو ذوق زده میکرد الآن از رو مبل میپره ، رو میز کامپیوتر میره و از اون بالا میپره پایین با باباش فوتبال بازی می کنن کمک مامانش ظرف میشوره ، اتاقشو بهم میریزه و دستور میده جمعش کن و اگر حرف گوشش نکنن قهر میکنه و کارهایی که هرکدوم قصه خودشونو دارن چه لذتی از این بالاتر که ببینی داره دردونه ات بزرگ میشه و هر روز خواستنی تر میشه و داره آرزوهای بابا و مامانش رو برآورده میکنه و حتی صبح ها که مهده دل مامانش براش تنگ ...
25 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرهای من می باشد