خاطرات مامان
خاطرات و حرفهای مامان وقتی بر میگردم به سالهایی که گذشت نیم نگاهی میندازم خیلی خاطرات چه با تو یا بدون تو پیش چشمام رژه میرن،حالا که داره یک عضو جدید به خونواده مون اضافه میشه اون خاطرات برام تداعی میشه، روزهای با تو بودن زیباترین روز های خاطرات زندگیمه، بعد از اینکه 3سال از عروسی من و بابات گذشته بود دیگه افتادیم تو این فکر که 1 نی نی میتونه زندگیمونو شیرین کنه و از یکنواختی دربیاره ، خیلی انتظارتو کشیدم 1سال شد که منتظرت بودیم، دیگه منو بابا خسته شده بودیم بابا عصبی شده بود من از بابات بدتر بودم، حتی آقا جون نذر کرده بود هر ظهر جمعه تا 40 تا جمعه غسل جمعه بکنه تا تو جوجه رو خدا بهمون بده، خودم ختم آیت الکرسی برداشته بودم ، هر عصر ج...
نویسنده :
مامان حدیث
8:39