مهرزاد جانمهرزاد جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
مهرسام جانمهرسام جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

پسرهای من

مامان مهرزاد و مهرسام😍😍❤️❤️

روز کودک مبارک

روز کودک مبارک 15 تا 21 مهر ماه هر سال هفته کودک نامگذاری شده تا جامعه بیشتر با حقوق کودک آشنا بشه و امسال هم طبق سالهای گذشته به من حسابی خوش گذشته امروز هم با خاله ها رفتیم پارک جنگلی مامان دلش پیش منه کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم ...
17 مهر 1392

خاطرات مامان

خاطرات و حرفهای مامان وقتی بر میگردم به سالهایی که گذشت نیم نگاهی میندازم خیلی خاطرات چه با تو یا بدون تو پیش چشمام رژه میرن،حالا که داره یک عضو جدید به خونواده مون اضافه میشه اون خاطرات برام تداعی میشه، روزهای با تو بودن زیباترین روز های خاطرات زندگیمه، بعد از اینکه 3سال از عروسی من و بابات گذشته بود دیگه افتادیم تو این فکر که 1 نی نی میتونه زندگیمونو شیرین کنه و از یکنواختی دربیاره ، خیلی انتظارتو کشیدم 1سال شد که منتظرت بودیم، دیگه منو بابا خسته شده بودیم بابا عصبی شده بود من از بابات بدتر بودم، حتی آقا جون نذر کرده بود هر ظهر جمعه تا 40 تا جمعه غسل جمعه بکنه تا تو جوجه رو خدا بهمون بده، خودم ختم آیت الکرسی برداشته بودم ، هر عصر ج...
10 مهر 1392

ما چهار نفر

قدم نو رسیده مون مبارک پنجشنبه با مامان رفتیم آزمایشگاه تا جواب آزمایششو بگیره، جواب 417.9 بود مسئول آزمایشگاه یک خانم تپل و خوشکل بود که به مامان گفت مبارکه.!!!!!!!! مامان نمیدونست ذوق کنه، گریه کنه، خودشو کنترل کنه، جواب آزمایشو باهم گرفتیم و اومدیم شیرینی فروشی و یک جعبه شیرینی خامه ای گرفتیم ( مامان عاشق شیرینی خامه ایییی)و رفتیم خونه مادر جون و به همه گفتیم اما از اونجایی که خیلی مطمئن نبود ، دیشب رفت دکتر: خانم دکتر سونو کرد و گفت که 6 هفته سنشه. حالا من داداش شدم. موقع برگشت مامان برای منو نی نی مون لباس خرید برای من باب اسفنجی برای نی نی مون یک لباس دخترونه که کلاه خوشکل داره. دعا کنید که سالم ...
7 مهر 1392

مهد کودک امسال

مهد کودک امسال یک چند روزی نرسیدم وبمو به روز کنم ، آخه 2 هفته پیش با بابایی رفتیم سمالی Semali ( یک روستای خیلی کوچیک بعد از جیرفت که همکار بابا اونجا زندگی میکنه، عکسهای دوربین پیش باباست و از اونجایی که همیشه نظم و ترتیب تو این وب حرف اول رو میزده تا روز شمار باشه صبر کردیم تا عکسها بیاد اما تا امروز نرسید به همین خاطر دیگه خودمونم افسردگی گرفتیم این پست رو میذاریم هروقت اون عکس ها رسید اونو میذاریم   امروز 3 مهر ، دیشب رفتیم تمام وسایل مهدکودک رو خریدیم، البته ناگفته نماند که من پیروز شدم و از 15 شهریور برگشتم به همون مهد قبلی (آیناز )، هر سال اول سال یک لیست بلند بالااااااااااااا به ما...
3 مهر 1392

یک روز خوب باباباجونم

یک روز خوبه خوبه خوب بابای مهربونم که بعد از چند روز رسیده بود خونه و صبح دوباره باید برمی گشت سر کار، صبح جمعه ساعتای 10/5 – 11   به مامانم گفت : عیال ناهارو بردار و جمع کن بریم بیرون،امروز گرمه، اینجام بیکاریم بریم دور دوری بزنیم   مامان هم گفت : چشم آقا مامان که خبر نداشت، برای ناهار پلو خورشت کرفس درست کرده بود.تا 12 که پلوهاش دم کشیدن و خورشتاش جا افتادن و سبدمونو پر از خوراکی کردیم و رفتیم. اینجا جنگله ، تا رسیدیم همکار بابا زنگ زد که بیا دستگاهمون از کار افتاده، بابا تلفنی حلش کرد تا روزمون خراب نشه اما بدو بدو اول ناهار خوردیم تا اگه مجبور شد برگرده ناهارشو خورده ب...
10 شهريور 1392

کیف جدید

کیف بن تن( BEN10 ) از اونجایی که مهدکودکمو دارم عوض میکنم و مامان داره زودتر از معمول منو میبره پیش دبستانی مادرجون مهربون پنجشنبه که برای خرید بیرون بودند بک کیف بسیار بسیار خوشکل برام خریدند. ساعت 11 مادر جون اومدن خونه و ماهم در آستانه لالا کردن بودیم و از اونجا که خونم بالای خونه مادرجون ایناست و بالکن خونمون روی حیاط مادرجون ایناست مادر جون صدام زد و گفت : مهرزاد بیا برات جایزه گرفتم. مامان منم از پله ها اومدن پایین و یک کم خرده وسیله که مامان خواسته بودنو گرفتن. منو که میدونید چقده عاشق بن تنم دیگه اینقد کیف تو بغلم فشار دادم و دادم و بعدم کولم کردمو خوابیدم از شما چه پنهون ...
2 شهريور 1392

تعطیلات عید

تعطیلات عید فطر هر سال عید فطر بعد از نماز میریم خارج از شهر، امسال هم رفتیم طر فهای کوهپایه دایی رسول (بابای آلما) کلید های باغ دوستشو گرفته بود و ماهم رفتیم، امسال از شب عید فطر اونجا موندیم و شب خوابیدیم صبح روز بعد (روزعید) مامان و مادرجون و خاله هما و دایی امیر (بابای پارسا ) بدو بدو خودشون رو رسوندن به نماز بعد که برگشتن صبحانه کله پاچه خوردیم من تخم کبک بود که خاله هدی برای پارسا درست کرده بودو خوردم و شروع شد تمام شیطنت های من این عکس نی نی مونه، پارسا کوچولو عزیز خاله آدرس وبش هم اینه ( http://parsaazizemamanobaba.niniweblog.com/) تو پشه بندش خوابیده الهییییییی بابامو، دایی امیر و د...
22 مرداد 1392

عیدتون مبارک

عیدتون مبارک نماز و روزه هاتون قبول عید سعید فطر و پایان ماه صیام بخواهیم از خدای ذو الجلال و الکرام که تا سال آینده، صفا و پاکی دل حفظ بشه و نباشیم از انسانهای غافل این عید فرخنده را به همگی شما عاشقان و دلدادگان صیام تبریک و تهنیت عرض می نمایم ...
18 مرداد 1392

شب قدر

شب قدر و احیا نگه داشتن من   شب 21 ماه رمضون با مامان ومادر جون و خاله های مامان و دختر خاله های مامان ( دیگه فکر کنم متوجه شدید هر جا بریم اکیپی با هم میریم )رفتیم مصلی امام علی (ع) برای احیا اولش همه چی خوب خوب بود چه پسری ماشاله آقا بعد از 2-3 دقیقه از کنار مامان یک کم میرم عقب تر و بدو بدو هام شروع شد، از اونجایی که هر جا بریم باید یک شیطونی بکنم دویدم سمت قسمت آقایون و مامان هم داشت از کنار پرده نگاهم میکرد و نمیتونست بیاد اون قسمت و من از خدا خواسته دویدم و رفت سمت جایگاه فیلم بردار مراسم و 5-6 تا پله داشت رفتم بالا( اینجا رو عکس ندارم چون مامان داشت تو سرش میزد ) و مادر جون اومد دنبالم و ...
10 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرهای من می باشد